ماحصل گشت زنی یک روز سرد زمستانی در جنگل های میلیون ساله و بکر پره سر.
به اتفاق خانواده در حال رفتن به لاهیجان بودیم. دقیقاً ۳۰ روز بود که دوربینم رو خریده بودم. با خودم آورده بودم شاید به سوژه ای برخورد کنم و از دستش ندم. قبل از تهیه دوربین راجب علم عکاسی تحقیقات و مطالعات زیادی داشتم و خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما بهرحال تجربه ۳۰ روزه تجربه زیادی نیست. در مسیر که بودیم غروب زیبایی رخ داده بود، ابرها در کنار خورشید بودن و به رنگ های طلایی خودنمایی میکردن، از پل آستانه که داشتیم عبور میکردیم. منظره پایین پل نظرم رو جلب کرد، ماشین رو متوقف کردم و پیاده شدم و نگاه مختصری به محیط کردم، از لوکیشن خوشم اومد برای همین تجهیزات رو برداشتم و دوان دوان رفتم پایین پل
مدتی بود شرایط عکسبرداری نمیشد. کاسه صبرم لبریز شد و کیف دوربین و سه پایه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. سوار ماشین ایستگاه توشیبا شدم و رفتم سمت جنگل سراوان. چون شنبه بود خیلی خلوت بود و این باعث میشه یه عکاس منظره کمتر حرص بخوره. توی پارک ساعت ها مشغول عکاسی بودم. لوکیشین های مختلف رو پیدا میکردم و با زاویه های متفاوت نگاه میکردمشون. اگه چشمم رو میگرفت دوربین و سه پایه رو آماده و صحنه رو ثبت میکردم.
مسیری باریک که دو طرف اون از درخت ها پوشیده شده بود رو داشتم تنها از وسط جاده قدم میزدم و عبور میکردم. ماشینی نبود، با خیال راحت میرفتم و میرفتم و میرفتم. مسیر جاده از مستقیم بودنش درومد و کج شد و منم همینطور ادامه دادم، بازم جلوتر که رفتم دوباره از مستقیم بودن درومده بود، ذهنم یه جرقه زد، به مسیر جاده نگاه کردم، بله... شکل S برعکس بود، این S یکی از زیباترین و محبوبترین قاعده خطوط در ترکیب بندیه، سریع دویدم به عقب که یه کامپوزیشین مناسب پیدا کنم.
راستش داستان جدیدی در کار نیست! این عکس مال همان روز هست، همونی که در پست قبلی براتون نوشتم. اما این تصویر متعلق به عکس بعدی ای هست که تصمیمش را گرفتم. بعد از اینکه اولین عکس موفق ثبت شد، خودم رو برای دومین آبشار آماده کردم. از کیف های دوربین و سه پایه م زیاد مطمىن نبودم که کجان. فقط میدونستم حتماً باید سمت خانواده م باشه. بند دوربین رو توی گردنم گذاشتم، ریموت رو در جیب پشت و موبایل هم در جیب جلویی. سه پایه رو بلند کردم، آرام راه میرفتم چون بعضی از جاها سُر بود و امکان لیز خوردن و افتادن داشت، خراش های کف پام رو که ناشی از راه رفتن روی سنگ های تیز بود رو حس میکردم. کمی هم زخمی بودم و خون سطحی از پام میومد. از آب خارج شدم و پا برهنه به سمت آبشار دوم برای ثبت عکس بعدی رفتم.
روز حویق و آبشارهای دوقولو رسیده بود. وسایلمو جمع کردم و به سمت حویق حرکت کردیم. راه نسبتآ طولانی ای از رشت تا حویق هستش. من هم هیجان زده بودم و هم استرس خراب شدن هوا و شلوغی رو داشتم. تلفیق این احساس های متفاوت معجون عجیبی رو در من به وجود آورده بود که ماحصل اون این بود که من اصلا آرام و قرار نداشتم. خیلی وقت بود که انتظار این روز رو میکشیدم، باید تمام تلاش خودمو به کار میبردم تا بهترین عکس ها رو ثبت کنم چون میدونستم فراهم شدن شرایط واسه اومدن مجدد آسون هم نیست؛ حداقل برای من. چند ساعتی رو در راه بودم و با هنزفری با آهنگا در عالم دیگه ای سیر میکردم. بالاخره وقتش رسید. من در حویق بودم... هم خوشحال و هیجان زده، و هم نگران. وارد مسیر آبشار شدیم و جاده های خاکی و سربالایی ها رو رد کردیم. به جایی رسیدیم که دیگه جاده ای نبود و فقط با نیسان افراد رو سوار میکردند و باز هم میبردند جلوتر. سوار نیسان شدیم و مسیر رو طی کردیم. وقتی پیاده شدم هوا کاملا ابری بود ، نگران باران بودم. بارون میتونست تمام برنامه ریزی ها رو کاملا بهم بریزه. متاسفانه همینطور شد، بارون اول نم نم بهم برخورد کرد و کم کم تند شد.
روز جمعه با اینکه مطلع بودم چنین روزهایی شلوغ هست، راهی قلعه رودخان شدم، به نزدیک آن که رسیدم دیگر انتظار این حجم از جمعیت را نداشتم، فکر کنم به جرٱت ۵۰ هزار نفری بودند. اینقدر اوضاع وحشتناک بود که هزینه ورودی را نصف قیمت میگرفتند. با نا امیدی کیف دوربین و سه پایه را برداشتم و راهی جمعیت بی انتها شدم.
هوا هم گرم بود و رطوبت و شرجی منطقه جنگلی سریع آدم رو خیس عرق میکرد. همینطور مثل بقیه از پله های قلعه رودخان بالا میرفتم اما حواسم به اطراف و مناظر هم بود. هرجا را که نگاه میکردم مملوء از انسان و یا زباله بود، شدیدٱ در حال تضعیف روحیه بودم، اما به خودم تلقین کردم که بالاخره من باید از اینجا یک عکس خلق کنم. همینطور که پیش میرفتم ناگاه چشمم به یه مسیر فرعی خورد، مسیری که وارد دل جنگل میشد و هیچ آشنایی از آن نداشتم، آن لحظه دقیقٱ حس آلیس را داشتم که کنجکاو شد از سرزمین عجایب سر دربیاره.
برای ثبت از مزارع برنج به دل طبیعت زدم اما متأسفانه مطلع نبودم که برداشت برنج ها دیگر شهریور به پایان می رسد. وقتی به مزارع رسیدم با ساقه برنج های قطع شده مواجه شدم، برایم ناراحت کننده بود چون باید یکسال منتظر بمانم تا شاهد مزارع برنج برای ثبت آن باشم. اما همچنان که در طبیعت گشت و گذار میکردم به منظره زیبایی برخورد کردم، در همان لحظه شرایط به گونه ای رویایی تغییر کرد و نور خورشید نور زیبایی را در پشت درخت بوجود آورد، میدونستم که این لحظه رویایی تا چند ثانیه ای دوام نمی آورد، پس وقت را اصراف نکردم و سریعٱ دوربین را روی سه پایه گذاشتم و کادرم را ترکیب بندی و محاسبات نوردهی را انجام و لحظه را شکار کردم. بلافاصله بعد ثبت این کادر، شرایط رویایی به پایان رسید و همه چیز به حالت عادی خود برگشت.
برای مشاهده مشخصات فنی به ادامه مطلب بروید.
با این عکس زیبا به استقبال فصل زیبا و خزان پاییز میریم، امیدارم دوستان از عکس لذت ببرن
برای اطلاع از تنظیمات به کار رفته به ادامه مطلب بروید.